آدینه



معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی  زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هیچ کاری رو سفت و سخت دنبال نمی کنی. برنامۀ مطالعاتیم داره خاک می خوره تو کمدِ بغل دستم و من الان فقط و فقط دارم دربارش حرف می زنم و یکمی یادش می کنم و. . هیچوقت آدم نمی شم و هیچوقتم فرشته نبودم و می دونم چرت و پرت می گم. بزار بپای عصبانی بودن از دستِ خود!.


برای نوشتن و توضیح دادن خیلی از چیزها، اون توانایی خاص رو ندارم. اگر دنیای واقعی بود مسئله فرق می کرد و خب می تونم بگم آدم بشدت پر حرف و توانایی هستم که سعی می کنم خودم رو با حرف زدن (شما بخونید فَک زدن) آروم کنم. همون تنش و هیجان درونی رو یجورایی بروز می دم و خیلی مواقع پیش اومده که با چشم باز و عقل کامل هر حرف نابجایی رو داد زدم. این بر می گرده به اینکه نمی تونم خودم رو در رابطه با حرف زدن کنترل کنم. اصلاً چرا دارم شروع وبلاگم رو با این چرندیات می کنم؟!. بیخیال. بزار اینطور بگم که می خوام مغزِ کپک زدمو آروم کنم. خیلی وقتا پیش اومده که دلم بخواد مغزمو از تو کاسه سرم در بیارم و زیر آبجوش نگه دارم تا همۀ همۀ کثیفیا و مزخرفیجاتِش(!!) بریزه بیرون. در بیاد اون لجنِ بیشعورش. ولی نمی شه دوستِ من نمی شه. این مغز لعنتی با این حجم از اطلاعات اصلاً و اَبداً تا وقتی زنده ایم از کلمون در نمی یاد تا لااقل هوا بخوره و داغیش بپّره. اَه گند بزنن به این شرایط. آره. شاید درست این باشه که دهنمو ببندم و مغزمو یجورایی اینجا خالی کنم. با فشار دادن دکمه های کیبورد؟!. با شنیدن صدای کیبورد؟!. این حجم از هیجان از خالی شدن رو کجا می تونم خالی کنم یا نشون بدم لعنتی؟!. حتی انگشتامم از هیجان می لرزن!. چرت می نویسم به درک. بزار حالم جاش بیاد (: . 



اول صبح!. نزدیک به ساعت یک. مغزم روشنه و دلم می خواد تا صبح بیدار بمونم.

+ بعضیا رو چقدر خاموش دنبال می کنم و چقدر دلم می خواد روشن باشم واسشون!. ولی حیف که حرف زدنم. شیوۀ گفتنم اونجور که باید قشنگ نیست تا براشون کامنت بزارم.

+ بعضیا رو چقدر دوست دارم با وجود اعصاب خوردکنی هاشون (!) (: . یکی مثل حسام با اون موهای فِرِش. یکی هم طاها با اون خنده ها و استایل خاصش (!). تا حالا به این مدلش فکر نکرده بودم (: . دوستشون دارم حتی اگه یه روز ازم جدای جدا بشن و چقدر سخته عادت به بودنشون و موندنشون.

+ چرا حرفی از حلما نزدم؟! (: . اون عزیزِ دورِ. دوستش دارم ولی نه در حد طاها و حسام. می دونم که روزی خیلی خیلی دوستش خواهم داشت :) .

+ آهان!. طاها شباهت عجیبی به سه حرفیۀ دایی پیدا کرده!. همون عشق کودکی ها و نوجوانی هام D: . الان بزرگ شدیم و دور و بالطبع اون زمان خیلی خام بودم و اونم تنها پسرِ عزیزِ فامیل!.

+ کنکور؟! باید تلاش کنم و تلاش می کنم (: .

+ امروز؟! دیروز؟! صدام گرفت. -_- یه ویدیو از خودمو صدام گرفتم D: . می زارمش یادگاری. یه روز بدون صدا. یادم باشه هیچوقت سوسیس نخورم.

+ بعداً صدامو پست می کنم! :| D: .







به همون اندازه که با شنیدنه بوی قورمه سبزی(!!) ریلکس و شُل و ول می شم!. از شنیدن صدای آمبولانس وحشت دارم و موهای تنم سیخ می شه.


این دو حالت رو توی یه لحظه و همین چند دقیقۀ پیش که پشت مانیتور، روی صندلی لم داده بودم و بشقابه برنج و خورش قورمه رو دید می زدم و توی چشمام قلب می تردم و منتظر بالا اومدن اینترنت بودم. آمبولانسی هوآر کشان رررررفت سمت کلانتری :/ . چرا زد حال خدا؟! هر چند لحظه ای بود. ولی حس و حالمون پرید. داشتم عشق می کردم از حالم آ :| .

+ ولی بازم دمت گرم. همین که امروز صبح آزمون قلم چی نبود خودش یه لطفه، یه نعمته بزرگه، یه عشقه که تو نسبت به من داری D; قربانت خدایآ. ( هیچکس به اندازۀ خودم نمی تونه بفهمه، وقتی جمعۀ زمستان مجبوری سره صبح از خواب بلند شی بری سره آزمونی که هیچی، هیچی حالیت نیست چندین ساعت بشینی روی صندلی های سفت و سخت و از قضا روز آزمون، دومین روز عادت ماهانه ت هم باشه. نمی فهمین که (؟!) بری ببینی کوچه خلوت! آسمون خالی! درای مدارس بسته! و اعلامیه ای که بر دیوار دبیرستان برق می زند: "آزمون نیست!". *_* ).

+ البته شاید اینها کودکانه به نظر بیاد، ولی روزهایی هستن که بر من می گذره! (جدای از زندگیه عادی). آدم هام که همه مجموعه ای از اتفاقات طلایی و شاخ در آور (!!) نیستن که :/ .

زندگی همینقدرش برام بسه! که با پدرم بشینم توی صندلیه ماشینمون، صدای رادیو جوان رو زیاد کنیم و بریم تا ناهارخوران مسافر کشی کنیم (: . شیشۀ ماشین رو با مُشت پایین بیاریم و سوز هوای سرد دی ماه رو بزنیم به صورت (: . با پدرم دربارۀ کوهنوردای پایین اومده از کوه (!) حرف بزنیم و من بگم: آقاجان، تابستون دو نفری می ریم دَدَر دودور! عشق و حال. اونم بگه: عشقش به زمستونه. تو فعلاً بچسب به درس و مشقت، فکر اینا رو از سرت بیرون کن و اینا آب و آینده نمی شن و. :| (: من با همین آدما زنده ام ی که شش روز هفته از ساعت 6 بیداره و جمعه ها تا ساعت 9 خوآب :| . من همینقدر از زندگیم می دونم که دختر عاقلی نیستم و پدر و مادرم، اکثر اوقات از حرفام ایراد میگیرن. زندگیم شآید مزخرف جلوه کنه (گاهی) ولی اون میونش یه دلگرمی های هم هست هنووز! (: .


+ چقدر چرت گفتم آ :/ قورمه سبزیم یخ بست :||| .

+ بگم دارم

لیلا، گوش می دم؟!.


نمی خواستم نوشتن و فعالیت توی وبلاگ رو شروع کنم. دلیلش رو هم نمی دونم! کلاً نامعلوم هستم!.

الان هم علاقه ای به نوشتن و تایپ کردن ندارم. انگشتام بی میل حرکت می کنن و حالت تهوع دارم!! :/ (خب چیه؟!مثلاً حال ندارم آ).

حال سئوال پیش می یاد که چرا پس آمده ای نشسته ای پشته صفحۀ ارسال مطلب؟!. هیییییچ. اومدم فقط یه چی گفته باشم باورم کنید گاهی شما هم چندش می شوید (!!).


+ اگر بخوام ارساله مفیدی داشته باشم؟!

 توصیه می کنم کمی

پری نوشت بخونید!. حداقل نوشته ای که حالم رو خوب کرد!!.

و

گوش دهید، که زندگی دو سه نخ کام است و عمر سرفه ی کوتاهی… (: .


تقریباً یک هفته از بیست دی ماه می گذره و من هر روز چند بار به کانون دختران زنگ زدم اما جواب ندادن. انقدر هم بیی حآل هستم که نمی رم یه سر بزنم. اما مسئله اینجاست که اون روز آزمون بود! حوزش تغییر کرده بود! :| .

موندم چطور برای خانواده توضیح بدم؟!.

+ دیشب با "س" حرف زدم. خیلی حرف زدم به اندازۀ چندین ماه دوری و ندیدن حرف زدم. (من عاشق حرف زدنم از هر دری چرت و چرت گفتن. انگار تخلیه می شم.) از خوابام، وضعیته محلمون و آمار کتابخونه ها و بی پولیم و دلتنگیم. از همه چیز گفتم و از خیلی چیزها نگفتم. اونم حرف زد. خیلی حرف زد (: هنوزم به شدت حساسه روی رفاقتاش. انقدر گفت تا دلش سبک شد (البته فکر کنم.) بعدش احساس کردم نیاز به یه هم صحبته دیگه هم دارم! یکی که بازم قدیمی باشه و چند ماه ازم دور!. با همون شارژه کمم زنگ زدم به "ن" مثل همیشه صداش آروم و خمار بود. داشت واسه امتحاناتش درس می خوند. هر دو رگباری حرف می زدیم. هر دو بی پول! هر دو بی شارژ! :| یادیم کردیم از "م" (: مگه می شه تو خاطراتمون نباشه؟!. "م" داره توی تستای زبان شنا می کنه!. اخیراً که بهش زنگ زدم، مامانش گفت: چی کارش داری؟! بزار درس بخونه بچه عاقل شده!.

+ امروز بعد از فرستادن کد تخفیف واسه "س"، یهو دلم خواست کلاً با گذشتم، چه فرد چه رنگ چه خاطره و اتفاقات خداحافظی کنم برای همیشه. چرا همچین فکری به ذهنم خطور کرده؟! مشکل از کجاست؟! الکی که همچین نمی شه؟!. عجیب دلم می خواد با همه کات کنم. چرا؟! شاید دچار بحران روحی روانی شدم؟!.

+ اینجا بشدت احساس نا امنی می کنم. نمی تونم توی دفت خاطراتم چیزی رو بنویسم چون "ط" و "ح" و داداشم و مامانم عادت دارن به کنجکاوی(:/) . یه جا باشه هیچکس نباشه!!!.

+ پژمان جمشیدی عزیز دوستداشتنیه من (: نه از فوتبال سر در می یارم و نه از سینما. اما این موجود به شدت به دلم می شینه.

پُسته آخرش توی اینستاگرام، اگرچه غم داشت اما واقعیتی رو بیان کرد که خیلی از ماها از قبل تصمیم به اجامش داشتیم و یا دربارۀ چیزی که گفته فکر کردیم.

+ ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد. 

آیلار حرف می زنه، من توی بیشتر حرفاش غرق می شم مثل خیلی از کاربرای دیگۀ بیان. حرفایی که گفته اکثرشون با حالمون یکیه. عجیبه که از هم دوریم ولی فکرامون به هم نزدیکه!. عجیبه.

+ اگر تواناییشو داشتم. اگر و اگرهای دیگه به خیلی ها کمک می کردم و به خیلی جاها می رفتم. توی خیلی از بحث ها و اتفاقات ی و اقتصادی شرکت نمی کردم ولی به خیلی از مناطقی که دچار حوادث طبیعی شدن (که هیچ انسانی در ان نقش نداشته!) می رفتم. برای سیل استانمون درگیر مدرسه و کنکور بودم. ما همه اون زمان ناراحت و مغموم بودیم. برای زله نمی شد. برای این سیل هم می گن نمی شه. چقدر سخته خانوادت به خاطر دختر بودن دستتو سفت بچسبن و محدودت کنن. (ناشکری نمی کنم من خوشبختم با وجود محدودیت هام و آرزوهای به گِل نشستم (: فقط منتظر یه موج! یه طوفان! یا یه سونامی هستم!). اما جدای از این حرفا. واقعاً ناراحتم از اینکه هموطنانم تنها باشن.



+ آدمایی که بلدن چیزای بیخودی رو فراموش کنن، زندگیه خیلی خوبی دارن. خوش به حالشون (: .


+ مِن جمله چیزایی که حالمو خوب می کنه (: دیدنه فیلما و کیلیپای خنده داره. حالا نمی خوام چیزی رو معرفی کنم ولی جا داره از "نوحا" خانه خوش خندۀ جذآب یاد کنم که از اون دسته آدمای جیگره که توی بیشتر لحظه ها دیدنه خنده هاش روحمو شاد کرده.

[ نوحا سنتینو، عسله منه!! :| :/ نگاه نکنید اینقدر بی ریخته! یه ژیگریه که نگوو!!!. ]


+

نوحا و دار و دستۀ سلبریتی های خارجی  در برنامۀ اِلن!. نوحا نگو بگو هانی هلو (!!!) *_* .

(با اون رقصیدنه داغانش! D=).


+ عنوان: [ آهنگ

بند ناف تا خط صاف!، یاس ].

+ تفلون و خنگ و برو بابا هم خودتونید =/ .



چنان جایی هستم که نه می تونم بمونم و نه می تونم برم

بین منصرف شدن و تلاش کردن، دقیقاً بین سیاه و سفیدم.

در شرف از دست دادن و در مرز یک زندگی جدیدم.

اگر بمونم درد می کشم و اگر برم زندگیم نابود خواهد شد. | مولانا

[ متن، قسمت سوم Hercai ]



+ می تونی بفهمی بعد از دو هفته تعطیلاته کریسمس! بالاخره از انتظار در بیای و بلافاصله دوباره بری توی آب نمک چه حسیه؟! :| بحث سر آدما و جامعه نیست که، موضوع من، دل خوشیه من، اون حسه فراغته بعد از درس خوندنم، اون جنسه لعنتیه اعتیاد آوره دوستداشتنیه من، دیدنه فیلم و گوش دادنه آهنگه.

حالا تصور کن، موندم تو کفه قسمته بعدیه سریالی که قراره پس فردا بیاد! :/ قسمته بیست و هفتمش که با دادای آزاد و میران تموم شد و موندم تو حس و حاله ازدواج الیف و آزاد!. حالام توی قسمته بیست و هشتم آزاد و میران و الیف و ریّان موندن توی آتیش و توی آنچه در آینده خواهید دیدش(!!) همه رو نشون می ده که نجات پیدا کردنا ولی آزاد و نشون ندادن :| یعنی اگه آزاد مُرده باشه. کشته باشنش دیگه خیلی نامردیه. من آزاد و دوست دارم از همون لحظه که از پله ها اومد پایین :/ . شخصیتش خیلی دوستداشتنی و جذابه، میرانم خوبه فقط خیلی این آخریا داد می کشه :| تا تقی به توقی می خوره هوار می کشه، مشت می زنه به در و دیوار، به بقیه چپ نگاه می کنه، اخم می کنه، ساکت شو ساکت شو همش می گه :/ کلاً از وقتی ازدواج کرد عصبی شد!.

ولی آزادم نــه! مردِ جوونه خوبه قصه! لعنتی می دونستم بالاخره تو یکی از قسمتاش یه دختری وارد قصه می شه که عاشقش می شه که دیگه ایشونم تقی به توقی بخوره گریه نکنه (چیه خب؟! مردا هم گریه می کنن :| حالا آزاد خان یکم بیشتر گریه می کنه) دلش خیلی صاف و مهربونه (: اصلاً با همون مدل راه رفتنو و تسبیح دست گرفتنش به دلم نشسته (: . ایشالا زندست، ایشالا الیف خودشو بندازه تو آتیش تا نجاتش بده، یا نه! :/ میران خان بره نجاتش بده، اینجوری روابطشونم با هم خوب می شه -_- . اصلاً هر کار می کنن بکنن فقط آزادِ منو زنده نگه دارن. لعنتیا!!! :| .


+ [ عکسِ آزاد، قسمت هجدهم Hercai ] .

( اصلاً عاشق همین روح لطیفشم! D= )



از این زندگی خسته شدم. تا کی افسردگی و حماقت؟! تا کی شنیدن و دنبال کردن شایعات و اخبار؟!. حالم بهم می خوره. دیگه حتی شنیدن آهنگای پاپ هم بهم آرامش نمی ده. خیلی وقته خونه خالی نیست. دلم سکوت می خواد. از قرنطینه متنفرم. می خوام بگم همیشه هم اینترنت و کتاب و خانواده نمی تونن پای بندت کنن به خونه. خونه که نه!! بعد از یک ماه و چند روز بودن توی چهار دیواری که دیگه همه چیشو از بهری، بودن و موندن و نفس کشیدن؟! لعنتی سخته!. همش دلم می خواد فرار کنم. وقتی پشت بومم دلم می خواد خودمو پرت کنم پایین بیفتم روی سنگفرش خیابون!!. روانی نشدم. فقط زده شدم. شیرینیش دلمو زده حالمو بد کرده. یه جوریم. بی حسم. دارم بیشتر خانوادمو می شناسم و بیشتر کنترلمو از دست می دم. گاهی از بی صبریام متنفر می شم.

( یه نفس عمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!) (:

قشنگیاشو می خوام! اون شیرینیه خوشمزش که گاهی پیش می یاد. حرفای بالا جزء ای از زندگیه!. بودن کنار خانواده اونم همزمان! بیشتر اوقات واقعاً خارج از تحمل بود! اما به خودم گفتم حق ندارم توی این چند روز زندگی رو زهرمار خودم کنم. تحمل کن نمیمیری، این یجور روش عالیه برای تقویت صبر و ارادت. خب اوضاع اوایل قرمز نارنجی بود ولی یواش یواش خوب شد و الان خوبیم، قابل تحملم و قابل تحملن و می گذرونیم بی خطر!. سرگرمیام ته کشیدن!. تست و کتاب درسی، حرف زدن، فیلم، خواب! همین :| متنفرم از یکجا نشینی. توی خونه نمی شه موقع انجام دادنشون زیاد تحرک داشته باشی. امّآ!! من به این شرایط لبخند زدم (البته تا حدودی!) چند تا فیلم ترسناک و غمگین و هیجانی دانلود کردم و بعد از اینکه بچه ها می خوابن با داداشم و زن داداشم نگاه می کنیم، دوبله نیستن و من عآشق لذت خوندن زیرنویس فارسیم!. مامانم هرروز دو بار یه جور نوشیدنیه گند مزِۀ لذیذ!! می ده بهمون می گه بخوریم کرونا نمی گیریم و برای سلامتیمون مفیده (فقط می دونم توش آبلیمو و آب جوشم هست!!). خیابون خلوته و از تعداد دعواها و لات و لوتا و مست و پاتیلا و داد و هوارا و بچه مچه ها کم شده. اوضاع بر وفق مراد است خدا دعاها و خواسته ها و تمناهای عاجزانم رو شنیده و امسال عید دید و بازدیدی نداشتیم، م تصویری حرف می زنم دلم برای شنیدن صداش از نزدیک تنگ شده و می ریزه! برای دیدن دندونای گوجه سبزم!. اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهون همۀ این دل دلیا لحظه ای هستن و بعد از تموم شدن تماس عادی می شن :/ . من عاشق دستشویم و مطمئنم اکثر آدما به نظرشون دستشویی و حمام امن ترین مکان برای خالی کردن شور و حس و حال درونیه! یه جور تخلیه روانی!!. درسته که آینه ش(!) قدی نیست و فقط صورت و شونه ها رو نشون می ده ولی لذتی که در قر دادن و رقصیدن توی دستشویی و فضای کوچیکش هست توی هیچکدوم از سالنای دنس و رقص پیدا نکردم، حتی توی کلاس درس مدرسه هم اینقدر لذت بخش و خفن و جفنگ نیست!! خلاصه برای آرامش و ریلکسیه خودتونم شده ت بدین (: من که خوب سبک می شم. اصلاً دقت کردین چقدر بعد از اینکه از دستشویی بیرون می یاین سبک می شین؟!. زیادم مهم نیست عملیات فوری و 8و2 داشته باشین! یه فعالیت کوچیکم می تونه باشه آ.


* این

پست رو چند روز پیش دیدم، سروش صحت برای قدر دانی و نشون دادن روحیۀ شاد و مبارز کادر درمان منتشرش کرده و (می گه: این رقص ها فقط رقصی ساده نیست،این تلاش است، مبارزه است، همدلی است، امید است، این ادامه زندگی است. این رقص ها خود زندگی است.)


(عنوان، آهنگ یه چیزی می شه دیگه از رضا صادقی).



سریال Anne with an e که به تازگی! تموم شده، مخاطب و طرفدارای خاص خودش رو جذب کرده ومحبوبیت داره. انصافاً هم سریال قشنگ و جذابیه، داستانه زندگیه دختره خیال پرداز و مو قرمزی که هممون اسمشو می دونیم، آن شرلی!. اما سریال Anne with an e تفاوت ها و کاراکترهای متفاوتی نسبت به سریال های قبلی و داستان مونتگومری داره. شاخ و برگ های زیاد و اتفاقات دیگه ای که خارج از تصور قبلیه من بود.

شاید این تغییرات برای طرفدارا(؟!)ی رویای سبز و. زیاد دوستداشتنی نباشه. اما اینا دلیل نمی شن برای حداقل یکبار دیدنش دست بکشیم. (به نظر من ارزش یکی دوبار دیدنش رو داره.) اگر از دریچۀ زندگیه آنشرلیه قدیمی بهش نگاه نکنیم می تونیم فضا و آدماش و اتفاقات رو تحمل کنیم و یه جایی می رسه که با توجه به خود داستان و شخصیت های سریال جلو می ریم و لذت می بریم. از فصل سومش بیشتر خوشم اومد! اما بازم با دایانا و مخصوصاً ماریلا و متیو نتونستم ارتباط برقرار کنم(!) (به دلم ننشستن.) شخصیت آنه همون چیزیه که قبلاً ازش بیاد داشتیم، همون خصوصیات و رفتارا. با هر بار دیدنش یاد کاراکتر کارتونیش می یوفتم. همونقدر کک مکی و دوستداشتنی و مو قرمز. خودِ خودِ انیمیشنیشه.

البته اگر توی دوران قرنطینه حوصلتون از فیلم ها و سریال های سانسور شده و (از بعضی از!!) ترجمه های آبکی سانسور شدۀ تلویزیون سر رفته. پیشنهاد می کنم دوباره سریال Anne of Green Gables رو ببینید و لذت ببرید و با دیدن گیلبرت بلایت دوپامین خونتان را بالا ببرید (البته اگر مثل من جنبۀ هزاربارۀ دیدن گیل رو ندارین!) =| .

 

*(عنوان، دیالوگِ Anne of Green Gables-1985 Part 1)


نمی دونم قصد دقیق پسرها از فحش ناموسی دادن چیه؟! می خوان زور و قلدریشونو به رخ هم بکشن؟! خب بکشن. ولی چرا از اندام و خواهر مادر خودشون مایه می زارن؟!.

چند روز پیش داشتم با دوستم از کوچه ای رد می شدم که چند تا پسر دیلاق که مشخص بود خون به مغزشون نمی رسه داشتن باهم مثلاً حرف می زدن و تو بینش از الفاظ ناموسی هم استفاده می کردن!!!. علناً احساس کردم بهم شده. شاید مخاطبشون من و دوستم نبودیم. ولی زن ها و دخترها می فهمن، حتی هرزه ترین زنها هم بدشون می یاد از این فحشا و حرفای زننده. شاید اونا متوجه ما نبودن! و به قول خودشون به فلانشونم نبود!!! و انگار نه انگار که چندتا دختم کنارمونن. ولی خجالت و شرم و حیام خوب چیزیه. یکم مرد بودن!. یکم غیرت!.

یه قسمته پایتخت6 بود، نقی از دست مزاحم تلفنیه شاکی شده بود و هما و بچه ها رو از اتاق بیرون کرد و طرفو به قول خودش فحش کِش کرد!؟ (: ارسطو رو یادتونه فرار کرد؟!. حالا قیافۀ هما رو یادتونه وقتی از آشپزخونه بیرون اومد؟!.

 من جا خوردم. با تعجب زیآد به آقاجانم می گم: نقی هم فحش می ده؟!. می خنده می گه: خب مرده دیگه!!.

راست می گه انگار الانه یکی از ملاکای مرد بودن فحش ناموسی دادنه!. یکی که بهش فحش می ده اونم باید بدتر فحش بده، هر کنشی واکنشی داره، قانون سوم نیوتون جریان داره. ولی چرا چند سال پیش که جنگ بود! مردامون قلدر بودن و بزن بهادر؟! اونا که یه فحش می شنیدن چشماشون از شرم و خشم قرمز می شد و دهن طرفو گِل می گرفتن.

اگر جنگ بشه، این مردای فحش کِش کن چطور می خوان بجنگن؟!. اینا که همینجوریش ناموسشونو حراج کردن.

خجالت بکشید که به خاطر یه چشم و هم چشمی! خواهر و مادرتونو بی عفت می کنید. تن و بدنشونو می لرزونید. 

حاشا به غیرت. زنده باد مرد.



ضمن تقدیر و تشکر و سلامت باش(!) و خسته نباشید خدمت مسئولین آموزش و پرورش، پشتیبانان، دبیران و. خواهشاً سر نصب کردن اینستا و تلگرام و واتس آپ انقده گیر ندیدن.

(تا چند ماه پیش اصرار داشتین از پیام رسان های بیگانه استفاده نکنیم حالا همه تان اجبار می کنید که استفاده کنیم و جوین گروه بشیم؟!).

البته پنهان نماند که نوکیا قابلیت نصب این نرم افزارهای اندرویدی و اپلی و فلانی رو نداره. =/  

متأسفم اما بنده تا بعد از کنکور سمت گوشی لمسی داخل کمد نمی رم! (: حالا بیاین گلو پاره کنید و با غیظ صحبت کنید پشتیبانانِ جیگر! *-* .


خدا قوت مسئولین. دوست دار شما یک کنکوری!.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها